نام : احمد هدایت پناه
نام پدر : حاج محمود
تاریخ تولد: 1337
محل تولد : دزفول
تاریخ شهادت : 21-10-65
عملیات : کربلای 5
محل شهادت : شلمچه
غروب آفتابِ جزیره ی مجنون خیلی دیدنی بود. سوار بر موتور سرمست از ترکیب زرد و سرخ و نارنجی افق به روبرویم خیره شده بودم که یک لحظه تصویر تویوتای احمد، در کنج نگاهم چشمک زد.
سرعت موتور را کم کردم و نگاهم را هُل دادم لب خاکریز. خودش بود. از سرخ و نارنجی غروب دل کندم و دل سپردم به رنگِ خاکیِ تویوتای احمد. کمی جلوتر رفتم. احمد تمام قد ایستاده و پدرش در سینه کش خاکریز روبرویش نشسته بود.
خانوادگی خاکِ جبهه خورده بودند. احمد و مهدي و عليرضا و محمدرضا و غلامرضا ، پنج برادری بودند که به همراه پدرشان حاج محمود پایشان از جبهه بریده نمی شد.
حاج محمود، بوی عملیات را از چند فرسخی حس می کرد. عطر عملیات که به مشامش می رسید، زمین های کشاورزی اش را به امان خدا رها می کرد و خودش را می رساند جبهه. ممانعت که می کردند، می گفت: پسر ها برای خودشان می جنگند و پدرهم برای خودش. ربطی به هم ندارد. کسی هم نمی تواند مرا برگرداند!
جلوتر رفتم. پدر و پسر کنار خاکریز مشغول بحث و جدل بودند. سلام کردم. احمد مثل همیشه خنده روی لبهایش پاشید و گفت: سید! بیا که به موقع رسیدی! بیا و بین ما قضاوت کن و این مشکل رو حل کن.
بلافاصله صدای پدرش حاج محمود هم درآمد که :«راسِه گووه بووه! تو سیده هیسی هر چه گفتی قبول! – راست می گه باباجون! تو سید هستی و هر چی گفتی قبوله!»
تازه فهمیدم که در مرحله ی دوم عملیات بدر، افتاده ام میان دعوای پدر و پسری!
احمد آرام گفت:
– آ ناصر! من فرمانده ی شما هستم یا نیستم؟
* بله! شما فرمانده هستی!
– امام درباره ی اطاعت از فرماندهان چی گفته؟
* اطاعت محض!
– این آقا اطاعت نمی کنه…
و انگشتش را کشید به سمت پدرش.
* مگه چه دستوری دادی احمد ؟
– بهش دستور دادم که امشب نباید جلو بره و توی مقر بمونه! اطاعت نمی کنه. حالا باید چکار کنیم؟!
گفتم : عمو محمود، احمد راست میگه! احمد فرمانده گردان توپخونه است. هرچی میگه باید اطاعت کنی!
حالا نوبت پاتک پدر بود:
– صبر کن آناصر! صبر کن قربون جدت برم! اول حرف های منو بشنو و بعد قضاوت کن.
* بفرما عمو محمود! من سراپاگوشم!
– خدا بالاتره یا امام خمینی؟!
* نعوذ بالله! این چه حرفیه عمو محمود! خب خدا بالاتره!
– خب قربون جدت! اگه خدا بالاتره، خب خدا گفته از پدر و مادرتون اطاعت کنید! چرا این پسر از من اطاعت نمی کنه؟!
* مگه چی گفتی عمو محمود که احمد گوش نمیده؟!
– بهش امر کردم که بهم اجازه بده امشب برم جلو! اما اصلاً حرفم رو گوش نمیده!
خیلی سخت بود لابلای این دادگاهِ خاکریزی، قاضی خوبی باشم! پنهان کردن خنده ام کار سختی بود و قضاوت کردن از آن مشکل تر! هر دو راست می گفتند.
فرمان موتور را پیچاندم و گفتم: «من کار دارم! باید برم! خودتون یه جوری با هم کنار بیاین!»
پدر و پسر را با مناظره شان تنها گذاشتم و لبخندزنان چشم به سرخی غروب مجنون دوختم.
آخر شب، معلوم شد که برنده ی دادگاه حاج محمود بوده است. چون لبخند زنان داشت بند توپ را می کشید و گلوله می ریخت روی عراقی ها.
احمد در بخشی از وصیت نامه اش نوشته است:
ما را همگی فراری از مرگ نیست و بامردن نیز فراری از حکم و عدل خدا نیست. خوشا به حال آنانکه زندگیشان برای خداست و مرگشان در راه خداست. خوشا به حال آنانکه جز راه خدا راهی ندارند و جز ذکر خدا یادی ندارند
عملیات رمضان با گردان عمار به خط دشمن زد و در محرم هم سرمای سخت شرهانی را تجربه کرد. در شرهانی با حسن بویزه) معاون عبدالعلی ملک ذاکر(آشنا شد. احمد اهل صفا و راستی و کم حرف بود. او حسن بویزه را بخاطر همین صفات خیلی دوست می داشت. بعد از مأموریت شرهانی وقتی به دزفول مراجعت کردیم روزی سراغم آمد و گفت حسن بویزه بشدت مریض است. برای عیادت حسن به دیدارش رفتیم اما حال خوبی نداشت و او را به درمانگاه بردیم. احمد را ندیده بودم که به کسی چنین علاقمند شود.
عملیات والفجر مقدماتی آخرین فصل زندگی احمد کایدخورده بود. با گروهان مالک از گردان بلال از میدان مین رد شد اما هرگز برنگشت.