نام و نام خانوادگی شهید:
شهید عبدالحسین کیانی
نام پدر:
محل تولد:
دزفول
محل شهادت:
تاریخ تولد:
1318
تاریخ شهادت:
4/1/1361
عملیات منجر به شهادت:
عملیات فتح المبین
وصیت نامه:
خاطره:
اسماش «عبدالحسین کیانی» بود. از مقلدهای پر و پا قرص امام خمینی(ره). مغازه قصابیاش هم درست روبهروی ساختمان شهربانی سابق دزفول بود. افسران شهربانی مشتریاش بودند و همه، مشدی عبدالحسینِ قصاب را به چهره میشناختند؛ به خاطر همین، یک روز که توی راهپیماییهای قبل از انقلاب شعار میداد، شناسایی شد و ساواکیها دستگیرش کردند. دو سه باری که افتاد زندان، بدجور شکنجهاش دادند اما چون خانوادهاش اعلامیه و کتابها را فرز از خانه بیرون برده بودند گزکی دست ساواک نیفتاد و از سر اجبار با بدن آش و لاش آزادش کردند. بعد از این ماجرا تا پیروزی انقلاب، با صورتِ پوشانده میرفت تظاهرات اما خانهنشین نشد.
بعد از انقلاب و با شروع جنگ هم رفت و عضو بسیج شد. آن موقع، صدام، دزفول را زیر رگبار موشکهایش گرفته بود. جنگ بود و خیلیها بیکار شده بودند. دست مردم دیگر به دهنشان نمیرسید. خون بود و باروت و مرگ! مشدی عبدالحسین نمیتوانست شکم گرسنه همشهریهایش را ببیند و دست روی دست بگذارد. آمد و به یکی از اهالی محل که مداح بود سپرد که: «یه آدم خیر هر ماه به من مقداری پول میده تا به نیازمندا گوشت بدم. شما بین مردمی. اگه کسی رو سراغ داشتی بفرستش پیش من تا گوشت بگیره!»
شرایط سختی بود. از این طرف جنگ و از آن طرف بلا تکلیفی. مردم تا تقی به توقی میخورد دهن به گلایه باز میکردند. سر خودشان و خدای خودشان غر میزدند. زود دَمَر میشدند. اما هر وقت مشدی را میدیدند و میپرسیدند: «عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟» پشت و روی دستش را میبوسید و به پیشانیاش میزد و میگفت: «الحمدلله. ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه
موشکهای صدام
برای جوانمرد قصاب فرقی نمیکرد که عیالوار است و ممکن است این جوانمردیها، لقمه سفره خانواده ده نفرهاش را کوچکتر کند چون به رزق مقدر خدایش ایمان داشت. دخترش یکی از آن جوانمردیهای عجیب جوانمرد قصاب را اینطور تعریف میکرد که: «پدرم یه روز چندتا گاو رو نشون میکنه تا روز بعد پولشونو برای صاحب گاوها ببره اما از بخت بد گاودار، وقتی پدرم برمیگرده، چند ساعت بعد، موشک صدام صاف میوفته توی محل نگهداری گاوها و همشون تلف میشن. پدرم که ماجرا رو میشنوه، طبق قرار دیروزش، پول گاوها رو آماده میکنه و میره سمت مرد گاودار. خود گاودار برامون گفت که: «جوانمرد قصاب عین قیمت گاوها رو که با هم بستیم گذاشت توی دستم. گفتمش «مشدی، گاوِ چی؟ همشون تلف شدن که.» اما فکر میکنین چه کرد؟ سرم رو بوسید و گفت: «وقتی گاوی رو خریدم، سود و زیانشو با هم باید قبول کنم!» اون مرد گاودار کلی به پدرم اصرار میکنه حالا که میخواد پول گاوها رو بده حداقل نصف قیمت حساب کنه اما جوانمرد قصاب، کوتاه نمیاد و تمام و کمال پولو به گاودار میده.»




