نام و نام خانوادگی:مصطفی معیری
نام پدر:کاظم
تاریخ تولد:۴۶
سن:۱۸
تاریخ شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱
محل شهادت:اروند رود
نام عملیات:الفجر۸
ذکر عملیات:یا فاطمه الزهرا(س)
از آسمان آتش می بارید. تمام لباس هایم خیس عرق بود. این موتور لعنتی هم که بدترین روز را برای خراب شدن انتخاب کرده بود. هوای شرجی ظهرهای جنوب و سکوت خیابان های بی رهگذر، مرا به ستوه آورده بود.
من قبل از ساعت چهار باید به مقصد می رسیدم. با مکافات آچار شمع را از کیسه ابزار موتور که شدیداً داغ شده بود، در آوردم. گرمای آچار کف دستم را سوزاند. چاره ای نبود باید تا باز کردن شمع موتور، حرارت آن را تحمل می کردم. شمع حسابی کثیف شده بود به سرعت آن را پاک کردم. کم کم عرق های درشت صورتم، تمام سایه هیکلم را داشت خیس می کرد. برای اینکه اندکی احساس خنکی کنم، دست روغنی و کثیف خود را در یقه ام فرو برده و زیرپوش خیسم را از بدنم جدا کردم؛ اما توفیر چندانی نداشت. شمع را محکم روی موتور بستم و در حالی که امیدواری زیادی در من شکوفا شده بود، بی درنگ هندل زدم. موتور روشن شد اما قبل از اینکه لبخندی را روی لبانم بنشاند، خاموش شد. بعد از آن هر چه هندل زدم فایده ای نداشت. اکنون به شماره افتادن نفس هایم نیز دست به دست گرمی هوا داده بود. خودم را لعنت کردم که چرا باید ظهر را برای انجام معامله انتخاب کرده ام. لشکر یاس تمام وجودم را به تسخیر خود در آورده بود. در کمال ناباوری از دور موتورسواری را دیدم که با عجله بر اسب خویش می راند.
اگر چه اندک امیدی در من زنده شد ولی خیلی زود با خود گفتم: کدام آدم عاقل در این گرمای سوزان و شرجی و طاقت فرسا، به فکر کمک به دیگران می افتد؟
وقتی نزدیک تر شد، از دور سرش را به طرفی چرخاند، احساس کردم که می خواهد با همان حالت از کنارم بگذرد، تا نهیب وجدان خویش را نشنود. این کار را خود بارها انجام داده بودم. در حالی که مستاصل ایستاده بودم متوجه شدم که صدای غرّش موتور کمتر و سرعت آن به شدت کاهش یافت و دقیقاً جلوی پایم ایستاد. او جوانی تقریباً بیست ساله بود که صورتش از فرط گرما، قرمز شده و عرق در چشمان معصومش شکسته شده بود.
– اخوی چی شده؟ این را، او از من پرسید.
همراه با لعن و نفرین قضیه خراب شدن موتورم را برایش تعریف کردم. مثل کسی که آبی سرد رویش ریخته باشند، عرق هایش را پاک کرد و با لبخندی گفت: «کفر نگو ….برادر! انشاء الله خیره …»
با خود گفتم: «هر چی باشد لااقل خیر نیست»
از اینکه دیگر سوالی از من نپرسید، معلوم می شد که دوست ندارد با من دمخور شود. او بلافاصله از موتور پیاده شد و دست بسوی کیسه ابزار موتورش برد.
عجولانه اما به شادی پرسیدم: «شمع اضافی داری؟»
او فقط پاسخ داد: «نه»
با این جواب سعی کردم که دیگر سوالی نپرسم.
وقتی شروع به پاک کردن شمع موتور خود کرد، با خود گفتم، این پسر می خواهد چکار کند؟
بعد از اینکه شمع موتور خود را روی موتور من بست، هندل زد و در صدای غرش موتور با لبخندی گفت: «بفرمائید. درست شد»
با حالتی که اندکی تمسخر در آن نهفته بود، جواب دادم: «این هم شد راه حل؟ پس موتور تو چی؟»
با همان لبخند ملیح جواب داد: « تا خانه مان فاصله زیادی نیست …. تو به کارت برس. لابد بچه هات منتظرتن»
بعد بلافاصله مشغول جمع و جور کردن اسباب و آچارها شد. نگاهی نگران به ساعتم انداختم. دو دقیقه به چهار مانده بود. اصرار و خونسردی او را که دیدم، بی درنگ سوار موتور شدم و حرکت کردم.
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيتنامه برادر شهيد مصطفي معيري
يا ايهاالذين آمنوا ان تطيعوا الذين كفروا يرد و كم علي اعقابلم فشقلبوا خاسر بل الله مرليكم و هو خير الناصرين. (آل عمران 150)
مي خواهم چيزي بنويسم كه آخرين بقاياي من در دنيا و اولين سخنم در اول زندگي حقيقي من مي باشد اما نمي دانم اين آخرين اثر و اولين سخن را از كجا شروع كنم چون مسائل قابل گفتن زياد است و از هر كجا دلم را زخمي است و از طرفي نمي دانم اين وصيت ضامن اجراء دارد يا خير البته متذكر مي شوم كه ضامن اين وصيتهاي شهداء را امام زمان ميدانم. لاغير
خداوندا، برتت سوگندت ميدهم كه مرگم را شهادت قرار دهي و شهادتم را مقبول گرداني انشاءالله
اما پدر و مادرم مي خواهم چيزي به شما بگويم ولي مطمئنم كه قلم در مقابل ابزار حالت دل ناتوان است اما همين كافي است كه شما فرزندي را در راه خدا داديد يا نه چيز ديگر. فرزند شما نمرد بلكه زنده شد و ميدانم كه خدا دل شما را در شهادت من مطمئن ميكند. پدر و مادرم بدانيد كه شما را خيلي دوست داشتم و همانگونه كه شما ساعي در زفاه ما بوديد من هم هميشه در فكر راضي كردنتان بوده ام و در اين بين گاهي اوقات از روي حماقت ايجاد ناراحتي براي شما ميكردم. لكن بر سر جبهه آمدنم كه ميدانم عذاب روحي شديدي براي شما بود هيچ ترديدي در صحيح بودن كارم لازم ندارم چون هر كجا شرع تعيين كرد بايد دست از جان برداشت تا خدا راضي شود و اين را هم بگويم كه هميشه از خدا خواسته ام تا شما را در حضورم در جبهه صبور گرداند. والدين عزيز مژده كه شما بر اثر پرورش چنين فرزنداني توشه اي عظيم براي قيامتتان برداشته ايد از تمامي اهل خانه و بخصوص پدرم و مادرم طلب مغفرت دارم باشد تا حق تعالي از تقصيراتم درگذرد.(كل نفس ذائقه الموت)
اما توصيه ام به شما مردم و به شما برادران و به شما دوستان:
اولين تذكرم اين است كه امام پيرو مي خواهد و پيروان امام بدون چون و چرا بايد فرايض آن مرد بزرگ را مطيع باشند.
اما اي ملت ايران و اي دوستان نكند فراموش كنيد جنگ را، و فراموش كنيد كه اين جنگ يك آدم كشي نيست بلكه يك جهاد مقدس است كه قداست آن موجب ايجاد جنگ و تداوم آن است. يك مقاتله است در راه خدا و سبك شمردن آن ماية خواري و ذلت امت و موجب مي شود اين انوار الهي كه دارد در جهان نمودار مي شوند دوباره رو به تاريكي گرايد و فراموش نكنيد يك كشتن و كشته شدن در راه رضاي حق تعالي و در تحكيم (رجوع به سوره توبه كنيد) امر حق در جهان باشد و سرچشمه ظهور امام المنتظر باشد.
مردم وصيت مي كنم كه شهيدان را از ياد مبريد و فراموششان مكنيد و الا مايه پيوستن به دنيا و متعلق شدن بدان مي باشد و از طرفي شهداء خون بهاي انقلابند و شهيد زنده كننده تاريخ گذشتگان و آيندگان است.
اما دوستان: شهادت را مرگ ندانيد كه مرده مردار است وحي شهيد شاهد. واژه شهادت باندازه فكر بشر وسعت دارد و تقديس، و اگر ما از شهادت طلبي بازمانيم و شهادت را يك مرگ و كي اتفاق بدانيم نه يك انتخاب بسي در خدانيم و مغلوب مي شويم (اگر چه در ظاهر پيروز شويم) و شهادت نوري است عظيم پس زنده كنيد شهادت طلبي را در ميان خودتان.
اما جوانان حزب الله هوشيار و آگاه باشيد كه اگر لحظه اي غفلت كنيد دشمنان از همه طرف و در همه بعد هجوم مي آورند تا ظهور اسلام را تاريك كنند. بشناسيد افرادي گرگ صفت را در لباس ميش كه دارند آزادانه در ميان مردم كار مي كنند و بشناسيد آنان را كه در ميان شمايند و قصد خنجر زدن از پشت را دارند.
موج خروشان حزب الله بخروشيد تا صخره ها را خرد كنيد كه با آرامش، اين صخره ها نمي كشند.
بچه مسلمانها اينقدر در خودتان نباشيد و از لاك خويش سرتان را بيرون بياوريد و با غيره ها و ديگران كه خارج از مسير مذهبند تماس برقرار كنيد شايد بتوانيد نيرو جذب كنيد. آخر چقدر بايد دوستانتان افرادي معدود باشند آيا ما در مقابل انحراف ديگران مسئوليت نداريم و فرداي قيامت از ما سؤال نمي شود كه: ميشد آن را كه منحرف بود هدايت كرد ولي چرا نكرديد؟
آيا فقط برويم به مسجد و نمازي بخوانيم ديگر بس است؟ قدري در فكر اصلاح خويش باشيم و سعي در زدودن فساد در جامعه كنيم.
چرا اينقدر دفع نيرو مي كنيد؟ آيا ضربه به اسلام نميزنيد؟ آيا ما حق داريم كه با غيره ها برخوردي تند بكنيم؟ يا حق داريم كه اگر كسي اشتباهي از او سر زده آنرا به رخش بكشيم و زخم زبان به او بزنيم؟
جبرئيل به پيامبر گفت: كه اگر تندخو بودي احدي به تو نميگرويد؟ آيا اسلام به ما اجازه برخورد تند را با غيره ها در همة موارد ميدهيد؟
از كجا معلوم كه اگر هنگامة ظهور اباصالح المهدي زنده باشيم سر ما هم ضربه گاه شمشير آنحضرت نشود.
از كساني كه دست اندركار جلساتند مي خواهم كه هم و غمشان را بر روي نوجوانان بگذارند كه ايشان اگر اصلاح شدند مصلح وگرنه ….. مي مانند.
اما دوستان و برادران در كارهايتان اخلاص داشته باشيدو از كار در راه خدا شانه خالي نكنيد. هميشه در همة حالات زندگي صبور باشيد و شاكر و ذكر حق تعالي را فراموش نكنيد و هميشه آمادة رفتن باشيد نه ماندن و به يك دليل زنده باشيد تا مرگ برايتان آسان باشد و آن دليل هم خدا باشد اعمالي را كه رقت قلب بدنبال دارند انجام دهيد و قلبتان را آشيانة محبت او گردانيد.
از تمام دوستان انتظار دارم كه برايم قرآن بخوانند.
تقريبا يكسال نماز دارم كه اشكال داشته اند برايم بجا بياوريد. ملت ايران بدانيد كه ما صاحب داريم و امام زمان حافظ اسلام و مسلمين است در فرجش دعا كنيد.
تقاضا دارم در صورت امكان با لباس بگور بسپاريدم.والسلام مصطفي معيري11/12/63

