نام و نام خانوادگی شهید:
شهید علی سعد
نام پدر:
خشان
محل تولد:
دزفول
محل شهادت:
خان طومان سوریه
تاریخ تولد:
2/5/1357
تاریخ شهادت:
23/10/1394
وصیت نامه:
بسم الله الرحمن الرحيم
علي سعد
مردم عزيز: به هوش باشيد كه مبادا دنيا شما را بگيرد و در دنيا فرو رويد تا آنچنان كه ديگر غير از خود هيچ چيز را نبينيد. كه ميبينيد اگر دنيا شما را گرفت كندن از آن مشكل و سخت است مگر دنيا چيزي غير از اينهايي كه ميبينيد چيز ديگر هم هست، مسلما كه نه پس چرا انسان به چيزي كه فنا پذير است و قابل از بين رفتن است دل ببندد و به دنيا بچسبد اگر واقعا طالب كمال هستيد و اگر واقعا ميخواهيد به چيزي چنگ بزنيد كه شما را به خدا برساند بايد دست از دنيا بكشيد.
مردم عزيز: اگر مي خواهيد واقعا به فلاح برسيد بايد دو چيز را در نظر داشته باشيد اول خدا دوم قيامت مردم عزيز و قهرمان، مبادا اين امام و اين آيت حق را تنها بگذاريد و از ياري او دست برداريد و يا از حرفي از كلمات او را سرپيچي كنيد و آنرا اجرا نكنيد چرا كه ماية ادامة نهضت و مايه انقلاب اسلامي همين امام است اگر او را تنها بگذاريد نهضت شكست خواهد خورد و اگر اين نهضت سالم به دست صاحب الزمان نرسد واي به حالتان چرا كه امام امت مامور است كه بوسيلة شما اين نهضت را بدست صاحبش سالم تحويل بدهد اين خود يك نهضت لهي است.
شما مردم عزيز تا به حال به نحو احسن ياري اسلام كرده ايد خداوند انشاءالله از شما خيلي راضي است.
خدايا تو خود شاهد باش كه براي رضاي تو به جبهه آمدم و براي رضاي تو مي مانم و براي رضاي تو ميروم خدايا: براي تو به جبهه آمدم و نگران هيچ چيز نيستم به جز يك چيز آن هم نگران امامم هستم، خدايا يا تو خود حافظ او باش خدايا ياري كن هر كس او را ياري كند و نابود كن هر كس با او درافتد، خدايا: امامم – رهبرم – قلبم – راهنمايم – را تو خود نهضتش را بدست صاحب الزمان برسان.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار ?رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما
خاطره:
*همیشه منتظر تمام شدن زندگیمان بودم
خیلی وقتها به این فکر میکنم من با یک نگاه دلباخته علی شده بودم. همان روز خواستگاری چنان در دلم نفوذ کرده بود که یادم هست وقتی میخواستم سر سفره عقد، بله را بگویم این فکر به ذهنم آمد، مبادا روزی از هم جدا شویم. حتی گریهام گرفت. علی با دیدن اشکهایم به شوخی گفت: چی شده؟ پشیمان شدی؟ گفتم: نه، یک قول به من میدهی؟ پرسید: چه قولی؟ گفتم: هیچ وقت از هم جدا نشویم. با این جمله تعجب کرد و گفت: دیوانه شدهای؟! گفتم: نه اما نمیدانم چرا به دلم افتاده روزی از هم جدا میشویم. گفت: خدا نکنه.
ترس جدا شدن از علی همیشه با من بود. هر وقت میگفت میخواهم بروم ماموریت، استرس میگرفتم مبادا اتفاقی برایش بیفتد! نکند برنگردد!
همه این ۱۰ سالی که زیر یک سقف بودیم، چنین فکرهایی میکردم. نکند هواپیما سقوط کند، درگیری شود یا تصادف کند. همه اینها در ذهنم بود و خوابهای بد میدیدم. حتی با قطار هم سفر میرفت، میترسیدم قطار چپ کند. همیشه منتظر بودم زندگیمان تمام شود، اما هرگز فکر نمیکردم شهید شود. میگفتم یا جدا میشویم یا مرگ ناگهانی پیش میآید.
*در عرض سه سال اندازه ۲۰ سال پیرتر شده بود
۱۴ بار به سوریه اعزام شد و هر بار میرفت و میآمد آن قدر حالش بد میشد که دیگر بیشتر موهایش سفید شده بود. حتی یک بار به او گفتم: علی یادم نمیآید در زندگی کاری کرده باشم که بخواهی خیلی حرص بخوری، پس چرا آنقدر موهایت سفید شده؟ در عرض دو ـ سه سال اندازه ۲۰ سال پیرتر شده بود
او چیزهای دیده بود که خیلی اذیتش میکرد. بعدها دوستانش تعریف کردند: علی در میدان جنگ بارها و بارها دوستان نزدیکش را دیده بود که در آغوشش به شهادت میرسند، دستشان قطع میشود یا قطع نخاع میشوند. گاهی با هم تلفنی صحبت میکردیم. متوجه میشدم زنگ میزند حال صحبت ندارد، اما همین که صدایش را میشنیدم برایم کافی بود
دوستانش میگفتند: علی در میدان جنگ چون رابطه خوبی با بقیه داشت و به افراد وابسته میشد، شهادتشان واقعا او را اذیت میکرد.
بعد ها حاج قاسم برایم تعریف کرد: علی مدتی فرمانده گروه حیدریون یعنی رزمندگان عراقی در سوریه بود. در بین نیروها جاسوسی بوده که علی را فروخته بود به تکفیریها. وقتی از آنها اسیر میگرفتیم، اکثرشان دنبال یک مرد قد بلند مو فرفری میگشتند. آنها صورت علی را نمیشناختند، فقط فردی را به نام ابوجعفر میشناختند که نقطهزن بوده. او ۱۰۹ نقطه مهم تکفیریها را هدف قرار داده بود و این کار را بسیار دقیق انجام میداد. برای همین میخواستند هر طور شده او را بگیرند. حتی شب قبلش در بیمارستان حلب به علت موجگرفتگی بستری بوده که تکفیریها میخواستند از بیمارستان او را بربایند. به او گفتم: حالت خوب نیست. در این عملیات شرکت نکن، اما قبول نکرد و گفت خودم باید بروم جلو تا نیروهایم را پشت خط جاگیر کنم.
حاج قاسم میگفت: ۲۳ دی در حمله به خان طومان یک دفعه دیدیم از علی خبری نیست. چون او را فروخته بودند هنوز به خط نرسیده غافلگیرش میکنند. ۱۰ کیلومتر آن طرفتر از خط، علی را با خود برده بودند. او دو گوشی موبایل داشت، یکی را به عنوان نشان انداخته بود و با دیگری به زبان عربی پیام داده بود: فورا با من تماس بگیرید. اما امکان تماس نبود. بیسیماش هم یک بار روشن شد و وقتی خاموش شد، دیگر روشن نکرد.
در تصاویر پهپادها دیدیم، پای علی زخمی شده بود و پشت یک خاکریز کمین کرده بود. تکفیریها پشت سرش تفنگ میگذارند. البته چون هوا خیلی تاریک بود، ما شک داریم که آیا او را با خود بردند و بعد از چهار روز شکنجه به شهادت رساندند یا خمپارهای پشت سرش اصابت میکند و به شهادت میرسد.
من خودم با دیدن وضعیت پیکر علی در معراج، فکر میکنم موضوع خمپاره درستتر باشد، زیرا پشت سرش رفته بود.
علی آمده بود بدون اینکه من خبر داشته باشم
ایام عید سال ۹۸ بود. آقایی از دفتر حاج قاسم زنگ زد گفت: خانم سعد منزل تشریف دارید؟ حاج قاسم میخواهد بیاید خانهتان. گفتم: خیر است، اتفاقی افتاده؟ گفت: نه، هدف دیدن شماست، اما اگر آماده نیستید نمیآیند. گفتم: نه این چه حرفی است. فقط من خانه پدرم در شهرستان هستم، همین امروز راه میافتم به سمت تهران. صدای حاج قاسم را از پشت تلفن میشنیدم که گفت: نه، بگو تعطیلات عید را بگذران بعد بیا.
یک هفته گذشت، دوباره همان آقا تماس گرفت و پرسید: خانم سعد برنگشتید؟ گفتم: شما که به من گفتید دیدار افتاد به بعد از تعطیلات! با حالتی نگران ادامه دادم: اگر اتفاقی افتاده، من بیایم. اما گفت: نه.
پیکر علی آمده بود، اما هنوز به من چیزی نگفته بودند. خلاصه همان شب با خواهرم و بچهها حرکت کردم به سمت تهران. تا رسیدم زنگ زدم دفتر حاج قاسم و اطلاع دادم که دیشب به تهران آمدم. آن آقا پرسید: با چه کسی آمدید؟ گفتم: با خواهرم و بچههایم برگشتم. باز هم صدای حاج قاسم را از پشت تلفن میشنیدم که با ناراحتی گفت: این چه کاری بود کردید؟ چرا او را کشاندید تهران؟ ممکنه الان ظرفیتش را نداشته باشد. صدای حاج قاسم را خیلی واضح نمیشنیدم. برای همین شک نکردم. فقط پرسیدم: چیزی شده؟ آن آقا گفت: نه حاج قاسم میگوید میخواهید بروید مشهد زیارت؟ با ناراحتی گفتم: شما مرا از شهرستان کشاندید تهران، حالا میگوید نمیخواهی بروی مشهد؟ این دیگر چه کاری است؟ اگر حاج قاسم میخواهد به منزل ما بیاید، تشریف بیاورید. گفت: چون خوزستان سیل آمده حاج قاسم باید به آنجا برود.
خلاصه برای ما بلیت فوری گرفتند و راهی مشهد شدیم. یکی از همکارهای علی را در حرم دیدم. روز میلاد بود. تا مرا دید پرسید: خانم سعد از امام رضا(ع) چه میخواهی؟ گفتم: به نظر شما در این ۴ سال ضجه زدن، من چه میخواستم؟ البته احساس میکنم امام رضا(ع) دیگر صدایم را نمیشنود. اما فقط میخواهم علی برگردد. گفت: فکر کن الان علی اینجاست. این را که گفت: گریهاش گرفت و رفت. نگو پیکر علی را برای طواف به حرم امام رضا(ع) آورده بودند اما باز هم بیخبر بودم. خواهرم گفت: او هم همکار علی بوده و دوستش دارد، تو کاری کردی که این مرد هم به گریه افتاد.





