نام و نام خانوادگی:علیرضا حاجیوند قیاسی
نام پدر:حسن
تاریخ تولد:۱۳۶۴/۷/۱
سن:۳۰
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۱/۱۴
محل شهادت:عملیات آزاد سازی نبل و الزهرا – سوریه
وقتی بهش گفتم علی اربعین نزدیکه، گفت نگران نباش برات پاسپورت میگیرم. وقتی رفتیم عکاسی برا عکس، بهم گفت عکسمو ببین، صورتم شبیه صورت شهداست؟
گفتم : خب!
گفت: خب تو نگاش کن. ببین شبیه شهداس. این عکسو وقتی شهید شدم قابش کنید.
گفتم: یعنی کجا میخوای شهید بشی؟ (اصلا نمیدونستم که نقشه تو سرش داره.)
بهش می گفتم خب تو هم ویزا بگیر که با هم بریم کربلا.
می گفت: نه. من با دوستام میخوام برم. شمارو میبرم سر مرز و خودم بعدا با دوستام میام. به دوستام قول دادم که با هم بریم.
وقتی مارو رسوند سر مرز. بهش گفتم علی راستی تو کی میخوای بیای؟ با کی میخوای بیای که ما بدونیم.
میگفت: بلاخره بهتون میرسم و میبینمتون.
میگفت حالا اگر هم نیومدم تماس بگیرید با برادرم که بیاد سراغتون.
گفتم اونها که راهو بلد نیستن. تو اومدی اینجاها. راهو بلدی. اونا بلد نیستن. میگفت خب شما تماس بگیرید باهاشون.
گفتم مگه خودت نمیای؟ گفت بله. کربلا میام ولی خب تماس بگیرید خونه، اگر نیومدن تماس بگیرید با خودم اگر خونه بودم که میام دنبالتون. اگر هم نبودم یکی (برادرم) میاد دنبالتون.
مطمئن بود که میخواد بره سوریه.
کربلا بودیم تماس گرفتن به خواهرش که حقیقت داره علی میخواد بره سوریه؟ خواهرش گفت : مامان راسته علی میخواد بره سوریه؟ گفتم کیه؟ کی اینو گفته؟
گفت : علی میخواد بره سوریه.
گفتم: خودش گفت اگر خونه بودم میام استقبالتون.
گفت: میخوام با دوستام بیام کربلا…
مسافرتمون تموم شد.
وقتی رسیدیم سر مرز. تماس گرفتیم؛ یهو علی گوشیو برداشت. با خودم گفتم الحمد الله هیچجا نرفته و انگار زودتر از ما برگشته. خودش اومد استقبالمون.
بهش گفتم :علی چیشد؟ تو اومدی کربلا؟ نیومدی؟
شنیدم میخوای بری سوریه!؟
گفت: نه، کی گفته میخوام برم؟ این حرفها الکیه.
برگشتیم خونه.
……………………
بعد از چند روز خواهرش سراغ علی رو گرفت، بهش گفتم علی یه نقشه ای تو سرشه ولی نمیدونم چیه، هی میگه یه کاری دارم.
یه روز اومد نشست پیشم، گفت : میدونی اگر مثلا من نرم سوریه چقدر گناه میکنیم؟!
فرض کن الان زمانه ی امام حسین(ع) هستش، تو اجازه میدادی کسی(از بچه هات) بره با امام حسین(ع)؟
گفتم: آره، چرا نمیزاشتم؟
گفت: خب حالا سوریه…
گفتم: سوریه که الان جنگ نیست. (نمی دونستم سوریه چه خبره)
گفت: اگر من برم سوریه و شهید بشم نه از علی اکبر بهترم، نه از علی اصغر بهترم.
منم به شوخی گفتم: آره خب بهتر نیستی؛ (ولی نمیدونستم که نقشه داره با این حرفها که کسی احساس نکنه میخواد بره سوریه)
یه روز اومد گفتمش: علی یه چیزی تو سرت میگذره میخوای بهم بگی ولی نمیگی. تو فکرت چیه؟
دوستاش تماس میگرفتن میگفتن: علی کی میخوای بری؟
گفتمش: کجا میخوای بری؟
گفت: هیچجا! کی مخواد بره جایی؟! نمی گفت.
چند روزی بود با خودش قهر بود. میگفت: کاری دارم جور نمیشه. دوستاش تماس میگرفتن بهش میگفتم: چرا جواب گوشی نمیدی؟ میگفت: حوصله گوشی ندارم.
گفتم: تو با همه آشتی باش کارت درست میشه.
(کارش این بود که میخواست بره سوریه ولی جور نمیشد.)
بعد که دیگه مطمئن شدم چی تو سرشه، میگفت توروخدا به کسی بگو.
«در این زمان که این حقیر برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) با عنایت حضرت ثارالله[انتخاب] شدهام و به من اجازه دفاع داده است از خدای رحمن و رحیم خود شاکرم که بعد از چندین بار آماده رفتن شدن آخر به آرزوی قلبی خود رسیدم و این لیاقت را پیدا کردم تا از حرم اهلالبیت و اهداف انقلاب اسلامی که از انقلاب سرخ حسین(علیه الاسلام) منشأ گرفته است دفاع کنم. آری یادمان نرفته است پیام امام راحل(ره) را که فرمود راه قدس از کربلا میگذرد و حال که راه کربلا باز شده است باید راه قدس را نیز باز کرد که این راه از حرم ارباب حسین(ع) تا حرم حضرت زینب کبری(س) و به فرموده ولی امر مسلمین حضرت آیتالله امام خامنهای تا ۲۵ سال آینده، باید اسرائیل نابود گردد.»