نام و نام خانوادگی شهید:
شهید سید رحیم پژوهیده
نام پدر:
سید احمد
محل تولد:
دزفول
محل شهادت:
خرمشهر
تاریخ تولد:
2/1/1336
تاریخ شهادت:
10/2/1361
عملیات منجر به شهادت:
عملیات بیت المقدس و آزاد سازی خرمشهر
وصیت نامه:
وصيتنامه برادر شهيد سيد رحيم پژوهيده
پدر و مادر و برادران من تا حالا كه به جبهه نرفتم كور بودم ولي حالا كه در جبهه هستم نمي داني كه چه شوقي در ما نيست و پدر اين را بدان كه اگر در اين حمله شهيد نشدم در حمله هاي ديگر و در جبهه هاي ديگر مي روم تا آخر شهيد شوم و دين خود را نسبت به خدا و امام انجام دهم. پدر و مادر براي من گريه نكنيد چون من يك هديه هستم كه شما بايد به خدا تقديم كنيد بايد ناراحت نباشيد چيزي از دست شما نرفته اگر واقعاً من را مي خواهيد و مي خواهيد كه هميشه به ياد من باشيد راه من را ادامه دهيد و پدر اين راهي هست كه همه ما بايد طي كنيم چه بهتر است كه در راه خدا باشد ديگر عرضي ندارم.
(والسلام)
خاطره:
سیدرحیم به عملیات فتحالمبین نرسید. دیدن تصاویر رزمندگان حاضر در عملیات و مشاهده تصاویر همرزمان شهیدش در این عملیات کلی او را به هم ریخته بود
غیرتی بود. در پشت جبهه فعالیت داشت، اما همه دغدغه او حضور در خط مقدم نبرد بود
در آخر هم یک روز به خانه پدر آمد و به او گفت من میخواهم به جبهه بروم، اما با رضایت قلبی شما، اجازه بدهید بروم. من نتوانستم در عملیاتهای پیش از این شرکت کنم و این باعث ناراحتی من شده است
سیدرحیم تکیهگاه خانواده بود. برای همین رفتن او برای پدرم کمی سخت بود. پدر روبه سیدرحیم کرد و گفت یک شرط میگذارم اگر توانستی از عهده آن شرط بربیایی، میتوانی به جبهه بروی. پدر هیچ گاه فکر نمیکرد که شرط را ببازد و سیدرحیم راهی جبهه شود. یعنی اصلاً کسی فکرش را نمیکرد که قرار است پای فرزند سیدرحیم، کیومرث یک ساله بهمیان بیاید و برادرم با عشق و علاقهای که به او داشت، امتحان شود. اما کیومرث واسطه اعزام برادرم به جبهه شد
پدرم اطمینان داشت که او شرط را خواهد برد، برای همین به سیدرحیم گفت اگر من در این شرطبندی برنده بشوم، باید برای همیشه بمانی و در پشت جبهه خدمت کنی و حواست به خانه و زندگیات باشد، اما اگر شرط را ببازم تو میتوانی به جبهه بروی؛ و سیدرحیم این شرط را برد؟
بله، اواخر فروردین سال ۱۳۶۱ بود. همه خانواده دور هم نشسته بودیم. پدر به سیدرحیم گفت میخواهم شرط خودم را بگویم. سیدرحیم هم که خیلی منتظر بود گفت پدر بفرمایید. پدر گفت من یک گوشه پذیرایی میایستم، همسرت هم یک گوشه و در گوشه دیگر هم شما باید بایستید!
کیومرث پسرت را هم وسط خانه میگذاریم، هرکدام از ما او را صدا میکنیم و میگوییم بیاید پیش ما. اگر بچه به سمت من و مادرش آمد، شما میتوانی به جبهه بروی، اما اگر به سمت شما آمد، باید بمانی و در شهر خودمان به مردم و پایگاه بسیج خدمت کنی؛ همین که برادرهایت رفتهاند، کافی است.
سیدرحیم باورش نشد که پدر چنین شرطی برایش گذاشته باشد. او وابستگی زیادی به کیومرث داشت. پسرش هم او را به شدت دوست داشت، اما تنها شانسش برای اعزام به جبهه همین شرط بود. برای همین قبول کرد
هر کدام در گوشهای ایستادند و کیومرث را با محبت صدا کردند. کیومرث نگاهی به پدرم و نگاهی به مادرش کرد و خندید و دوان به سمت پدربزرگش رفت
پدرم که گویی تمام دنیا روی سرش خراب شده بود، مات مانده بود. این حرکت فرزند برادرم همه ما را به تعجب وا داشت. او با اینکارش مجوز رفتن پدرش را به جبهه صادر کرد
سیدرحیم با آن قد دو متریاش بالا و پایین پرید و شروع کرد به دست زدن. دائم فریاد میزد من برنده شدم! هورا من برنده شدم. مرد ۲۵ ساله آنقدر خوشحال بود که اینگونه خوشحالیاش را بروز میداد