بیوگرافی شهید:
وصیت نامه شهید:
خاطره شهید:
روایت اول:
13 روز از مهرماه سال 1360گذشته است که نیمه شب، درب خانه ی حاج مهدی را می زنند و خبر می دهند که پسرش «میرزاعلی» در جبهه ی فیاضیه آبادان، آسمانی شده است. میرزاعلی کارمند شرکت کشت و صنعت کارون، چند ماهی می شد که دل از همسر و پسر 9 ماهه اش بریده و راهی شده بود برای عملیات شکست حصرآبادان.
خبر شهادت میرزاعلی، از نیمه شب تا طلوع آفتاب در شهر می پیچد. حاج مهدی، خیلی استوارتر از این است که بشکند، چون خودش شاخ شمشادش را از زیر قرآن رد کرده است و انقلابی تر از آن است که بخواهد گِلِه ای داشته باشد، چون هنوز تصویر امام خمینی بر دیوار دلش لبخند می زند.
تنها دغدغه ی حاج مهدی ، فرزند شیرخوار میرزاعلی است که از حالا باید طعم تلخ یتیمی را بچشد ، اما باز هم دستان شُکرش رو به آسمان می گستراند که «الهی تقبل منا هذا القلیل». حاج مهدی با دست های خودش ، پیکر جگرگوشه اش را می دهد دست خاک و در اولین ردیف قطعه 2 شهیدآباد دزفول برایش خانه می سازند.
روایت دوم:
«صفرعلی» 6 سال از برادر شهیدش کوچکتر است، اما در غیرت و مردانگی چیزی از او کم ندارد. او هم کارمند شرکت کشت و صنعت کارون است. محبت غریبی دلهای حاج مهدی و صفرعلی را به هم گره زده است و رابطه ی عاشقانه ی این پدر و پسر از جنس محبت پدر و پسرهای کربلاست. صفرعلی کوله بارش را می بنند برای رفتن تا اسلحه برادرش بر زمین نماند. نه حاج مهدی حرفی دارد و نه مادر تور محبتش را برای نگهداشتن صفرعلی پهن می کند. اما شهادت برادر، سنگی شده است پیش پایش برای اعزام. اعزامش نمی کنند، اما او هر بار از پایگاه های دیگری راهی به سرزمین نور پیدا می کند و حاج مهدی قد و بالایش را هنگام رفتن تماشا می کند.
روایت سوم:
صفرعلی دل در گرو پرواز دارد و حاج مهدی دل در گروه یادگار میرزاعلی که حالا دیگر کم کم دارد بابا گفتن را می آموزد. حاج مهدی چندباری دست صفرعلی را می گیرد و در گوشه ای در گوشش زمزمه می کند که «بیا و برای یادگار برادرت، پدری کن و سایه ای باش برای همسر برادرت!»
روایت اول:
13 روز از مهرماه سال 1360گذشته است که نیمه شب، درب خانه ی حاج مهدی را می زنند و خبر می دهند که پسرش «میرزاعلی» در جبهه ی فیاضیه آبادان، آسمانی شده است. میرزاعلی کارمند شرکت کشت و صنعت کارون، چند ماهی می شد که دل از همسر و پسر 9 ماهه اش بریده و راهی شده بود برای عملیات شکست حصرآبادان.
خبر شهادت میرزاعلی، از نیمه شب تا طلوع آفتاب در شهر می پیچد. حاج مهدی، خیلی استوارتر از این است که بشکند، چون خودش شاخ شمشادش را از زیر قرآن رد کرده است و انقلابی تر از آن است که بخواهد گِلِه ای داشته باشد، چون هنوز تصویر امام خمینی بر دیوار دلش لبخند می زند.
تنها دغدغه ی حاج مهدی ، فرزند شیرخوار میرزاعلی است که از حالا باید طعم تلخ یتیمی را بچشد ، اما باز هم دستان شُکرش رو به آسمان می گستراند که «الهی تقبل منا هذا القلیل». حاج مهدی با دست های خودش ، پیکر جگرگوشه اش را می دهد دست خاک و در اولین ردیف قطعه 2 شهیدآباد دزفول برایش خانه می سازند.
روایت دوم:
«صفرعلی» 6 سال از برادر شهیدش کوچکتر است، اما در غیرت و مردانگی چیزی از او کم ندارد. او هم کارمند شرکت کشت و صنعت کارون است. محبت غریبی دلهای حاج مهدی و صفرعلی را به هم گره زده است و رابطه ی عاشقانه ی این پدر و پسر از جنس محبت پدر و پسرهای کربلاست. صفرعلی کوله بارش را می بنند برای رفتن تا اسلحه برادرش بر زمین نماند. نه حاج مهدی حرفی دارد و نه مادر تور محبتش را برای نگهداشتن صفرعلی پهن می کند. اما شهادت برادر، سنگی شده است پیش پایش برای اعزام. اعزامش نمی کنند، اما او هر بار از پایگاه های دیگری راهی به سرزمین نور پیدا می کند و حاج مهدی قد و بالایش را هنگام رفتن تماشا می کند.
روایت سوم:
صفرعلی دل در گرو پرواز دارد و حاج مهدی دل در گروه یادگار میرزاعلی که حالا دیگر کم کم دارد بابا گفتن را می آموزد. حاج مهدی چندباری دست صفرعلی را می گیرد و در گوشه ای در گوشش زمزمه می کند که «بیا و برای یادگار برادرت، پدری کن و سایه ای باش برای همسر برادرت!»
روزی در برابر حرف پدر «نه» نیاورده است. اما اینبار سر را به شرم می اندازد پایین و می گوید: «نه بابا! من هم رفتنی هستم! خدا راضی نمی شود که این بنده ی خدا دوبار طعم شهادت همسر را بچشد!» و حاج مهدی سکوت می کند.
روزی در برابر حرف پدر «نه» نیاورده است. اما اینبار سر را به شرم می اندازد پایین و می گوید: «نه بابا! من هم رفتنی هستم! خدا راضی نمی شود که این بنده ی خدا دوبار طعم شهادت همسر را بچشد!» و حاج مهدی سکوت می کند.


