نام : عبدالرحمن
نام خانوادگی : عطوان
سال تولد : 1339
تاریخ شهادت : 30-1-1360
محل شهادت : چدافندی منطقه عنکوش
محل دفن : گلزار شهدای شهید اباد دزفول
یک کادوی ویژه
نماز ظهر و عصرش را که خواند دو زانو روبروی مادر نشست:
– می خوام برا یکی که خیلی برام عزیزه کادو بخری!
مادر نگاهی متعجبانه به او دوخت و گفت: دوست داری کادوی گرونی باشه یا ارزون؟! اصلاً خودت بگو قیمتش چقدر باشه!
«عبدالرحمن» با حالتی صمیمی جواب داد: نه مادر! او اونقدر برام عزیزه که مطمئنم در هیج مغازه و بازاری چیزی وجود نداره که ارزش اون را داشته باشه!
مادرکه از پاسخ فرزندش متعجب شده بود،گفت: مگه اون کیه که این قدر برای تو عزیزه و اصلاً چرا من باید براش هدیه بخرم؟!
عبدالرحمن لبخندی زد و بعد از مکثی کوتاه گفت : اون عزیز، خداست!
مادر که همه ماجرا را فهمیده بود از اینکه او با ایماء و اشاره حرفش را گفته بود بر آشفت و با صدائی نه چندان آرام گفت: یعنی میگی تو رو به خدا کادو بدم؟!
بعد هم بغضش ترکید و زار زار گریست…
عبدالرحمن مجبور شد لحن خودش را عوض کند و از راه دیگری وارد شود:
– مادر من! اینهمه تو جبهه تعریف تو رو کرده ام و به بچه ها گفتم مادرم خیلی صبر و استقامت داره! اونوقت تو می خوای من جلو دیگرون سرافکنده بشم؟! از تو میخوام که پدر و خواهران و برادرانم را دلداری بدی و سمبلی از استقامت باشی.
این را گفت و دست مادر را بوسید و با بدرقه اش راهی منطقه عملیاتی شوش شد…
وصیت نامهای کوتاه ولی بسیار زیبا شهید عبد الرحمن
نماز ظهر و عصرش را که خواند دو زانو روبهروی مادر نشست:
ـ میخوام برا یکی که خیلی برام عزیزه کادو بخری!
مادر نگاهی متعجبانه به او دوخت و گفت: دوست داری کادوی گرونی باشه یا ارزون؟! اصلاً خودت بگو قیمتش چقدر
باشه!
«عبدالرحمن» با حالتی صمیمی پاسخ داد: نه مادر! او اونقدر برام عزیزه که مطمئنم در هیج مغازه و بازاری چیزی وجود نداره که ارزش اون را داشته باشه!
مادر که از پاسخ فرزندش شگفتزده شده بود، گفت: مگه اون کیه که این قدر برای تو عزیزه و اصلاً چرا من باید براش هدیه بخرم؟!
عبدالرحمن لبخندی زد و پس از مکثی کوتاه گفت: اون عزیز، خداست!
مادر که همه ماجرا را فهمیده بود، از اینکه او با ایما و اشاره حرفش را گفته بود، برآشفت و با صدایی نه چندان آرام گفت: یعنی میگی تو رو به خدا کادو بدم؟!
بعد هم بغضش ترکید و زار زار گریست…
عبدالرحمن مجبور شد لحن خودش را عوض کند و از راه دیگری وارد شود:
ـ مادر من! این همه تو جبهه تعریف تو رو کردهام و به بچهها گفتم مادرم خیلی صبر و استقامت داره! اونوقت تو میخوای من جلوی دیگرون سرافکنده بشم؟! از تو میخوام که پدر و خواهران و برادرانم را دلداری بدی و سمبلی از استقامت باشی.
این را گفت و دست مادر را بوسید و با بدرقهاش راهی منطقه عملیاتی شوش شد. ساعاتی بعد وصیت نامه کوتاه خود را مینویسد و وسایل شخصیاش را به دوستانش میدهد و تنها کارت پستال عکس امام و لباس سبز سپاه را نزد خویش نگاه میدارد.
دوستی تقاضای عکس امام را از او میکند؛ ناراحت شده و میگوید: من دو چیز را برای خودم باقی میگذارم؛ اول همین عکس امام، و دوم لباس پاسداریام را!
او بامداد سی امین روز از بهار سال ۱۳۶۰ با گلوله دشمن آسمانی شد و خانواده و دوستانش فقط این چند کلمه را از «عبدالرحمن عطوان» به یادگار در گوشه قلبشان نشاندند:
۱ ـ تفنگ و وسایل جنگیام را به برادر بزرگم در صورتی که سپاه اجازه دهد بدهید.
۲ـ کتابخانهام نصیب بچههای محل.
۳ ـ مرا با همان لباس سبز سپاه و بدون غسل دفن کنید.