جلایی نام: عباس جلایی
نام پدر: مجید
محل تولد: دزفول
تاریخ تولد:۱۳۴۳
محل شهادت:شلمچه
تاریخ شهادت:۱۳۶۵ /۱۲/۰۵
بیشترعملیات ها در فصل زمستان انجام می شد و طلاب رزمنده که زمستان ها به جبهه می رفتند، تابستان ها با فعالیت های مضاعف خود صفحات عقب مانده آن دسته از طلاب قم که اهل جبهه نبودند معمولا زمستان ها به خاطربمباران قم به مشهد می آمدند! به قول یکی از دوستان: قم بمباران می شد و مشهد بمباران!
تابستان 63 طلبه ی لاغر اندامی به نام عباس(محمد) جلایی دزفولی ، از قم به مشهد آمد و با اجازه ی مسؤولان مربوطه ، در مدرسه ی امام موسی بن جعفر (ع) اسکان یافت. عباس در اکثر عملیات هایی که تا آن موقع انجام شده بود حضور داشت و خاطرات زیادی نقل می کرد. او با توجه به اینکه اهل دزفول بود درقالب تیپ (لشگر) 7ولیعصر(عج) به عملیات می رفت. یک ماه از حضور عباس در مدرسه ی ما نگذاشته بود که مسؤولان مدرسه دستور تخلیه ی مدرسه را به بهانه ی تعمیر صادر کردند تا هر کسی را می خواهند اخراج کنند! و…
در این فاصله ما به مدت بیش از یک ماه که ماه رمضان هم بود در مدرسه ی حاج آقا سید عباس سیدان اسکان پیدا کرده و با عباس جلایی هم اتاق شدیم. احد ملکی و شهید حسن تبریزی هم با ما بودند.
می توانم بگویم عباس جلایی همه ی آداب اخلاقی را در طلبگی و معاشرت رعایت می کرد. در طول یک ماه من از او توصیه های مفیدی دریافت کردم. یکی از اصرار هایش به من این بود که «خاطرات جنگ را بنویس . نترس، ریا نمی شود!»
با اصرار او من در همان مدرسه، خاطرات عملیات خیبررا نوشتم که همان دفترموجود است. یکی دیگر از تذکراتش به مسؤولان مدرسه موسی بن جعفر(ع)این بود که اینقدر برنامه های حاشیه ای برای طلاب طراحی نکنید. شما با این برنامه ها، طلاب را با همه ی فنون و مهارت ها به جز طلبگی آشنا می کنید! و اینطور که پیش می رود این طلاب در آینده همه کاره ی هیچکاره خواهند شد!عباس جلایی می گفت من از مصداق عباس خوشم می آید ولی از معنای آن خوشم نمی آید چون به معنی « عبوس» است . او به همین خاطر دوست داشت او را به نام «محمد» صدا کنیم. و من هم او را به نام «محمد عباس» صدایش می کردم و به شوخی می گفتمش «الجمع مهما امکن اولی من الترک»!
اما عباس نه تنها عبوس نبود بلکه بسیار خوشرو و با حوصله بود. و در طول آن مدت حتی یکبار عصبانی نشد. او می گفت تصمیم گرفتم در همه ی عملیات های آینده نیز شرکت کنم و احتمال می دهم بالاخره شهید شوم ولی تا زمانی که در این دنیا هستم باید شبانه روز تلاش کنم و درس بخوانم. یک وقت دیدی جنگ تمام شد و زنده ماندم!آن طور که یادم می آید عباس چند ماهی هم در حوزه ی علمیه ی اصفهان درس خوانده بود و بعضی از همشهریان ما (مثل آقای مهدی اسکندری) را در حوزه ی اصفهان می شناخت.
بعضی از روحیات اصفهانی ها هم در او اثر کرده بود . به هنگام چایی خوردن قند نمی خورد و به جای آن از «پولکی» استفاده می کرد و می گفت هم ارزان است و هم سالم زیرا در ترکیبات قند استخوان خر! وجود دارد.تذکراتی را که به دوستان می داد واقعاً خالصانه و از روی احساس تکلیف بود و از هیچ تذکری دریغ نمی ورزید. جالب آن بود که در تذکراتش نهایت تلاش را می کرد که کسی را از خود نرنجاند و مثل بعضی ها نبود که رنجش دیگران برایش مهم نباشد.
یک روز به نحوه ی نماز خواندن آقای «فرخ بخت» ایراد گرفت و خطاب به او گفت شما چرا موقع رکوع کردن یک قدم جلوتر می گذارید و موقع سجده کردن یک قدم عقب تر می آیید؟فرخ بخت پاسخ داد: رکوع مانند دستبوسی است که لازم است آدم پا پیش بگذارد و سجده مانند پابوسی است که آدم باید یک قدم عقب بیاید تا بتواند پای طرف مقابل را ببوسد! جلایی باشنیدن این دلیل منطقی! خیلی تعجب و آن را رد کرد ولی فرخ بخت توجهی نکرد تا ااینکه عباس عمداً همین سؤال را به هنگام نماز جماعت از مرحوم آیت الله جعفری کاشمری پرسید و ایشان گفتند: «این بدعت است» تا اینکه فرخ بخت قانع شد.عباس در قم در مدرسه ی آیت الله گلپایگانی واقع در 45 متری مدرس ساکن بود و من تابستان 64 در آن مدرسه به دیدارش رفتم. حجره ی عجیبی داشت راهش از پشت بام مدرسه بود! در یک نیمروز تابستان هندوانه ای خوردیم و دوساعت گپی زدیم و برای آخرین بار از او خداحافظی کردم. بعد ها شنیدم که عباس جلایی به خیل عظیم شهیدان پیوسته است.چند سال بعدش با استاد احمدعابدی و آقای خسروپناه ذکر خیرش رفت . هردو با عباس صمیمی بودند.استاد عابدی فرمود که در باره ی عباس مطالبی نوشته است. بعد از شهادتش ، از زبان کسانی که او را می شناختند حماسه های بلندی در باره ی عباس شنیدیم و معلوم شد که او یکی از فرماندهان لایق در آن یگان بوده است. همه او را تجسم اخلاص و شجاعت معرفی می کردند و افسوس که ما شربتی از لب لعلش نچشیدیم و قدر صحبتش نشناختیم. زمستان گذشته(90) که به همراه خانواده ام به دزفول رفته بودم از مزار عباس جویا شدم ولی نیافتمش، و تنها به دیدار تصویر بزرگ او که بر دیوار سپاه دزفول ترسیم شده بود، قناعت کرده و فاتحه ای نثارش کردم و گفتم:
نه چپ نه راست منم، این منم، برابر تو به روی من بنگر این منم برادر تو





